عشق من
به آوازي مي انديشم كه شبي پر شور زير پنجره اي به غفلت خوانده باشم به دلي كه پشت پنجره گريسته باشد و به انگشتاني لرزان كه فشرده باشد ميلهها را در آن كوچههاي تيره دراز دور نوجواني چه كسي به شور و شيدايي خوانده است لحظهاي كه كنار پنجره من به دريا و ماه درشت پريده رنگ مي نگرسته ام ور نه به تاريكترين كوچههاي رويا سرگشته چرايم ؟ و چرا به آشيانه و باليني انديشه نمي كنم به تاريكترين كوچههاي رويا كه تشويش چهره به شيشههاي پنجره چسبانده و سايههاي ترديد هر سويي در تاريكي آويزان است ...
نویسنده :
مهر
9:56